من و تو ..........
توی یک دیوار سنگی دو تا پنجره اسیرن ، دو تا خسته دو تا تنها یکیشون تو
یکیشون من ، دیوار از سنگ سیاهه سنگ سرد و سخت خارا ، زده
قفل بی صدایی به لبای خستۀ ما ، نمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار ، همه
عشق من و تو قصه هست قصه دیوار ، همیشه فاصله بوده بین
دستای من و تو باهمین تلخی گذشته شب و روزای من و تو، ما باید اسیر بمونیم
زنده هستیم تا اسیریم ، واسه ما رهایی مرگه تا رها بشیم
میمیریم ، کاشکی این دیوار خراب شه من وتو باهم بمیریم ، توی یک دنیای دیگه
دستای هم و بگیریم ، شاید اونجا توی دلها درد بیزاری نباشه ،
میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه