.::ساده ولی پر محتوا::.

یادم میاد اون روزی که قصه ی یه خودکشی تلخ رو از بچه های

.::ساده ولی پر محتوا::.

یادم میاد اون روزی که قصه ی یه خودکشی تلخ رو از بچه های

من و تو ..........

 

 

 

من و تو ..........

 

توی یک دیوار سنگی دو تا پنجره اسیرن ، دو تا خسته دو تا تنها یکیشون تو

 

یکیشون من ، دیوار از سنگ سیاهه سنگ سرد و سخت خارا ، زده

 

قفل بی صدایی به لبای خستۀ ما ، نمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار ، همه

 

 عشق من و تو قصه هست قصه دیوار ، همیشه فاصله بوده بین

 

دستای من و تو باهمین تلخی گذشته شب و روزای من و تو، ما باید اسیر بمونیم

 

 زنده هستیم تا اسیریم ، واسه ما رهایی مرگه تا رها بشیم

 

میمیریم ، کاشکی این دیوار خراب شه من وتو باهم بمیریم ، توی یک دنیای دیگه

 

دستای هم و بگیریم ، شاید اونجا توی دلها درد بیزاری نباشه ،

 

میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد